معنی زیست مند و جانور

حل جدول

واژه پیشنهادی

لغت نامه دهخدا

زیست

زیست. (اِخ) شهری در هلند که در ایالت «اوترک » و بر کنار دلتای رود رن واقع است و 50000 تن سکنه دارد. (از لاروس).

زیست. (مص مرخم، اِمص) اسم از زیستن.اسم مصدر از زیستن. عمل زیستن. حیات. زندگانی. زندگی. عمر. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). مصدر مرخم از زیستن. زندگی. حیات. (فرهنگ فارسی معین). زیستن. زندگانی. (ناظم الاطباء). زندگانی. (آنندراج):
خاربن عمر تست یعنی زیست
می ندانی ترنجبین تو چیست.
سنائی (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
دو نوبت حذر درخور جنگ نیست
یکی روز مرگ و دوم روز زیست.
دهخدا (یادداشت ایضاً).
|| توقف. اقامت. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا):
نهمار در این جا نکند زیست هشیوار.
منوچهری (یادداشت ایضاً).
|| عیش. عیشه. معیشت. معاش. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). عیش. (ناظم الاطباء).
- تنگی زیست، تنگی معاش. عسرت. ظفف. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
|| بقاء. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا):
چنانست در مهتری شرط زیست
که هر کهتری را بدانی که کیست.
سعدی.
|| وجود و هستی. (ناظم الاطباء). رجوع به زیستن شود.


مند

مند. [م َ] (پسوند) یعنی خداوند، با کلمه ٔ دیگر ترکیب کنند و تنها مستعمل نشده چون مستمند و دردمند و روزی مند و آزمند و آه مند. (فرهنگ رشیدی). به معنی صاحب و خداوند باشد و بیشتر در آخر کلمات آید، همچو دولتمند؛ یعنی صاحب دولت و ارجمند؛ یعنی صاحب و خداوند قدر و قیمت و حاجتمند و دردمند هم از این قبیل است به معنی صاحب درد و غمناک. (برهان) (آنندراج). از جمله حروفی است که همیشه به آخر اسم ملحق می گردد و معنی دارایی و خداوندی به آن می دهد، مانندارجمند؛ یعنی خداوند قدر و قیمت و حاجتمند؛ یعنی صاحب حاجت و محتاج و دردمند؛ یعنی دارای درد و خردمند؛یعنی دارای خرد و عقل. (ناظم الاطباء). در پهلوی، مند و نیز اومند. اوستایی، منت. (حاشیه ٔ برهان چ معین). مزید مؤخری است که معمولاً به آخر اسم معنی درآید و تصاحب و مالکیت را رساند، مانند: آبرومند. آرزومند. آزمند. آگه مند. آهمند. آهومند. ادراک مند. ارادتمند. ارمند. اصل مند. اقبالمند. اندوهمند. اندیشمند. اندیشه مند. بخت مند. بزه مند. بهره مند. بیدادمند. پندمند. پورمند. پیروزمند. ثروتمند. حاجتمند. حسرتمند. خارمند. خجلتمند. خردمند. خطرمند. خندانمند. خواهشمند. دانشمند. دردمند. دولتمند. رحم مند. رضامند. رنجمند. روزی مند. زورمند. زهرمند. زیانمند. سازمند. سالمند. سخاوتمند. سزامند. سعادتمند. سودمند. شرافتمند. شره مند. شعورمند. شکایتمند. شکوهمند. شکْوه مند. طالعمند. عفومند. عقلمند. عقیده مند. علاقه مند. عیالمند. غیرتمند. فراستمند. فرمند. فرهمند. فضیلت مند. فیروزمند. قرضمند. قیمت مند. کارمند.کرامند. کراهتمند. کندمند. گره مند. گله مند. مزدمند.مستمند. مهرمند. نیازمند. نیرومند. نیومند. هنرمند.هوشمند. یارمند. یالمند. (یادداشت مرحوم دهخدا). || در کلمه ٔ کشتمند معنی جای دهد نظیر زار در کشتزار به معنی مزرعه. (یادداشت ایضاً). || مزید مؤخر امکنه: میمند. بیمند. فیروزمند. (در سیستان). هیرمند = هیلمند. (یادداشت مرحوم دهخدا).

مند. [م ِ] (اِخ) دهی از دهستان مرکزی بخش جویمند است که در شهرستان گناباد خراسان واقع است و 696 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9).

مند. [م َ] (اِخ) دهی از دهستان مسکوتان است که در بخش بمپور شهرستان ایرانشهر واقع است و 100 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8).

مند. [م ُ ن ِدد] (ع ص) آنکه پراکنده می کند شتران را. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به انداد شود.

مند. [م َ] (اِخ) مرکز ایالت «لوزر» فرانسه است که بر کنار رود لو و در 571کیلومتری جنوب پاریس واقع است و 11472 تن سکنه دارد. آثار باستانی این شهر کلیسای بزرگی است از قرن شانزدهم و هفدهم و پلی از قرن شانزدهم و مهمانسرائی ازقرن هیجدهم. این شهرستان از 17 بخش و 142 دهستان تشکیل یافته و جمعاً 64598 تن سکنه دارد. (از لاروس).

مند. [م َ] (اِ) نام نوعی از عنبر بود که سیاه و گران بود. (فرهنگ جهانگیری).نام نوعی از عنبر است و آن سیاه و سنگین و گران می باشد. (برهان) (آنندراج) (از ناظم الاطباء).... در قرابادینها یافته نشد و سراج اللغات گوید: «و بعضی به معنی نوعی از عنبر سیاه و گران قیمت نیز نوشته اند و ظاهراً به «مید» به یای مجهول که نوعی از عطریات است واز گربه ٔ زباد حاصل می شود اشتباه کرده اند و حال آنکه بدین معنی هم هندی است نه فارسی ». (فرهنگ نظام).

مند. [م ُ] (اِخ) رودی است در جنوب ایران که از رودهای مهم حوضه ٔخلیج فارس محسوب می گردد. دارای دو شعبه ٔ مهم است: یکی از کوههای برفی واقع در شمال غربی شیراز سرچشمه گرفته موسوم به «قراقاچ » و دیگری از کوه بزپار جاری شده در «پسی رودک » به آن متصل می گردد و رودهای دیگر مانند شوررود و غیره به آن ملحق شده در شمال زیارت وارد دریا می شود. شعبه ٔ اصلی این رود یعنی قراقاچ دارای پیچ و خم زیاد و آبشارهای متعددی است که از کوههای ساحلی گذشته در موقع ذوب برفها رسوب زیاد با خود به دریا می برد. (از جغرافیای طبیعی کیهان ص 74 و 79).


گند و مند

گند و مند. [گ َ دُ م َ] (ص مرکب، از اتباع) هر چیز خراب و فاسد و معیوب.
- امثال:
هر جا که گند و مند است، مال من دردمند است. (امثال و حکم دهخدا ج 4 ص 1913).


زیست گاه

زیست گاه. (اِ مرکب) جای زیست. منشاء. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به زیست شود.

فرهنگ فارسی هوشیار

مند

پسوند دارایی و تصاحب و اتصاف: آزمند ارجمند حاجتمند خردمند دانشمند دردمند دوستمند سودمند شرافتمند علاقه مند هنرمند هوشمند.

فرهنگ عمید

زیست

زیستن
(اسم مصدر) زندگانی، زندگی،

معادل ابجد

زیست مند و جانور

837

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری